خود نگاهدارى زن
پادشاهى در بالاى قصر خود نشسته بود و رهگذران را تماشا مى کرد.
در میان عابران زنى زیبا با قامتى موزون و دلربا دید. در دم به وى دل بست و فریفته جمال او گردید.
دستور داد تحقیق کنند ببینند زن کیست . پس از رسیدگى گفتند: زن فیروز غلام مخصوص شاه است !
پادشاه به منظور رسیدن به وصال زن ، غلام مخصوص خود را خواست و نامه اى به او داد که به مقصدى برساند.
فیروز نامه را گرفت و بامداد فردا راهى مقصد شد.
وقتى پادشاه اطلاع یافت فیروز در خانه نیست و به سفر رفته ، وارد خانه شد و به زن زیباى وى گفت با این که من پادشاه مملکت هستم به ملاقات تو آمده ام !
زن گفت : من از این ملاقات پادشاه به خدا پناه مى برم ! سپس چند شعر عربى به این مضمون خواند:
- من آب شما را بدون اینکه بنوشم ترک مى کنم
زیرا افرادى که آنرا بنوشند زیاد است !
- هنگامى که مگس در ظرف غذائى افتاد،
من از خوردن آن دست مى کشم با این که به آن میل دارم !
- شیرها از نوشیدن آبى که سگان ،
در آن پوزه زده اند پرهیز مى کنند
- شخص بلند نظر با شکم گرسنه بر مى گردد،
و حاضر نمى شود که از غذاى مرد سفیه استفاده کند.
سپس زن گفت : اى پادشاه مى خواهى از ظرف غذائى بخورى که سگ در آن پوزه زده و از آن خورده است ؟! شاه از این سخن شرمگین شد و از خانه بیرون رفت . چنان شرمنده و ناراحت شده بود که یک لنگ کفش خود را جا گذاشت و فراموش کرد بپوشد!
اتفاقا لحظه بعد فیروز وارد خانه شد. چون وقتى از شهر بیرون آمد و مسافتى را طى کرد به یاد آورد که نامه شاه را در خانه جا گذاشته است ، از این رو برگشت تا نامه را بردارد.
همین که فیروز به خانه آمد و کفش پادشاه را در آنجا دید، مات و مبهوت شد.
پس از مدتى متوجه شد که نیرنگى در کار بوده ، و سفر او نیز ساختگى است .
در عین حال چاره نبود، فرمان پادشاه است و باید اجرا شود!
فیروز نامه را گرفت و روانه مقصد شد. بعد از بازگشت از سفر، پادشاه او را نواخت و یکصد سکه زر به وى داد. همین معنى نیز سوءظن او را تشدید کرد.
فیروز که در وضع روحى بسیار بدى قرار داشت تصمیم گرفت زن را به خانه پدر و برادرش بفرستد.
به همین جهت جهیزیه زن به اضافه لباس هاى تازه اى به او بخشید و او را روانه خانه پدرش نمود.
پس از مدتى برادرزن به فیروز گفت : علت فرستادن خواهرم به خانه پدر و رنجش تو از وى چیست ؟
چون فیروز جوابى نداد او را نصیحت کرد که همسرش را به خانه برگرداند.
ولى هر بار که برادرزن در این خصوص با وى گفتگو مى کرد، فیروز سکوت مى نمود و در بردن همسرش سهل انگارى مى ورزید.
سرانجام برادرزن از وى به قاضى شهر شکایت نمود و او را به محاکمه کشید. شاه که مترصد وضع این زن و شوهر بود و مى دانست غلام مخصوصش متوجه شده و از همسرش کینه اى به دل گرفته است ، وقتى کار به محکمه قاضى کشید، بدون اینکه فیروز متوجه شود دستور داد قاضى رسیدگى به دعواى آنها را در حضور او انجام دهد.
در محکمه قاضى ، برادرزن که شاکى بود گفت : باغى به این مرد اجاره داده ام که چشمه آب در آن جارى و در و دیوار آن آباد و درختانش ثمردار بود. ولى این مرد میوه آنرا خورد و درختان را از میان برد و چشمه را کور کرد و پس از خرابى ، آنرا به من پس داده است !
فیروز در دفاع از خود گفت : من باغ را صحیح و سالم بهتر از روزى که به من داد به او مسترد داشته ام . برادرزن گفت : از او سؤال کنید چرا آنرا برگردانیده است ؟
فیروز گفت : من از باغ ناراحتى نداشتم ، ولى روزى که وارد آن شدم جاى پاى شیرى را در آن دیدم ، مى ترسم اگر آنرا نگاه دارم آسیبى از شیر به من برسد! از اینرو آنرا بر خود حرام کردم .
پادشاه که تا آن لحظه ساکت بود و به مرافعه ایشان گوش مى داد، در این جا گفت :
اى فیروز! با خاطر آسوده و خیال راحت برگرد به باغ خود که هر چند شیر وارد باغ تو شد، ولى به خدا هرگز متعرض آن نگردید و به برگ و میوه آن آسیبى نرسانید! او فقط یک لحظه در آنجا توقف کرد و برگشت !!
به خدا هیچ شیرى ، باغى مانند باغ تو ندیده است که خود را از بیگانه حفظ کند! چون سخن شاه به اینجا رسید و تواءم با سوگند بود، فیروز باور کرد و با سابقه پاکى که از زن خود داشت متوجه شد که وى واقعا زنى پاکدامن و با وفاست ، و در آن لحظه حساس دامن خود را از آلودگى حفظ کرده ، و خطر را برطرف نموده است .
بدین لحاظ با آرامش خاطر و طیب نفس زن را به خانه برگردانید و زندگى را از سر گرفتند.
قاضى و برادرزن و حضار مجلس نیز موضوع را دریافتند و همگى بر وفا و پاکدامنى و خود نگاهدارى زن آفرین گفتند(1).
××××××
پاورقی:1-زهرالربیع - ج 1 ص 61.- داستان هاى ما جلد اول: على دوانى